اجازه میفرمایید گاهی شما را خواب ببینم؟ / محمد صالح اعلا
تابستان همیشه برای من، خانوادهام و برادر و خواهرهایم، همه ی قوم و خویشمان آمد داشته است. من خودم از #سه سالگی، از همان روز اول تابستان با مادرم سر کار میرفتم. مادرم کارش نظافت خانه است. مادرم مهربان است. کارش خوب است و ارزان میگیرد. به همین خاطر، مثل دکترها به مشتریانش وقت میدهد. او از اول نمیگذاشت من با پدرم سر کار بروم. میگفت: «جان ندارد. همهاش سه سال دارد.» پدرم بیچاره میزد توی سر مادرم و داد میکشید و میگفت: «پس نانش را چه کنم؟» مادرم دست میکشید به خواب قالی و میگفت: «سر صبح حرص نخور. با خودم میبرمش سر کار.» همینکه با مادرم میرسیدم درِ خانۀ مردم، همان دم در میگفت: «بیا همینجا توی کوچه بنشین. به هیچکس هم نگو پسر منی. ساک را بگیر و مشغول شو.» من قند توی دلم آب میشد. تندتند روزنامهها و قوطی سریش را درمیآوردم و تا ظهر این هوا پاکت درست میکردم. اذان را که میگفتند، مادرم خودش به هوای اینکه آشغالهایشان را بگذارد دم در، میآمد اینور و آن وَر را میپایید. اگر کسی نبود، از توی پیراهنش یواشکی یک لقمه نان در میآورد میانداخت روی روزنامهها. بعد آشغال ها را میگذاشت در همان نزدیکی تا بعداً من بتوانم پلاستیک هایش را جدا کنم. وقتی هم که دوباره برمیگشت، به من چشم غرّه میرفت؛ یعنی «نانت را بخور که جان داشته باشی»! یک نگاهی هم به پاکت های تا شده و آمادۀ فروش میانداخت. من هم میخندیدم. با آنکه گرسنه بودم، ولی ناهارم را یواش یواش میخوردم؛ چون آن نان بوی مادرم را میداد. بهنظرم هیچ چیز خوش مزهتر از نان سنگک و خورشتِ بویِ مادر نیست.»
.